ژرفاي خيال



- بهم بگو به چند تا از آرزوهات رسيده اي ؟!


- چرا فکر مي کني خوشبختي چيزي فراتر از آنست که سه روز مانده به پايان پادشاه فصل ها ، پاييز ، باران بگيرد و تو يک فنجان قهوه بنوشي و دوباره به سراغ کتابهاي شعري که در کتابخانه ات به فراموشي سپرده شده اند ، بروي و همسخن درختان غمگيني شوي که از رفتن پاييز دلگيرند  


و برايشان شعر بخواني


 


 


باغ بي برگي که مي گويد که زيبا نيست ؟!


داستان از ميوه هاي سربه گردون ساي اينک خفته در تابوت پست خاک مي گويد


 


 


و درختان را به گريه بيندازي


اينکه يکي از زيباترين و عاشقانه ترين پاييزهاي زيستنت دارد نفس هاي آخرش را مي کشد .


پاييز دل انگيزي که پربارترين حاصلش  تابلو نقاشي ِ کوچه باغ ِ يک پاييز زيباست


اما نه زيباتر از اين فصلي که من امسال آن را تجربه کردم


نه زيباتر از اين پادشاهي که من با تمام وجودم تاج سلطنت را بر سرش نهادم


و برايم چه اندوهگين است که صاحب ِ اين تاج باشکوه و باعظمت ، مدتي جانشين ِ سرد و ساکتش ، زمستان را بر تخت ِ خود بنشاند .


- هنوز هم ميخوانم بدانم که آيا به آرزويت رسيده اي ؟! پاسخ سوال من تنها يک کلمه است . هجوم کلماتي نيست که تو برايم مي گويي


آيا تو آن آرزويي که بهانه ي زندگي کردن ِ تو بود ، بزرگ ترين دليل بودنت بود را بدست آورده اي ؟!


اين پاييزِ زرد و نارنجي را چگونه بدون ِ رسيدن به آن، لذت بخش ترين پاييز زيستنت ميداني ؟!


آن روزها آرزوي تو ، همراه تو بود اما حالا که از دستش داده اي ، حتي روياي آن هم نيست که تو را تسکين دهد .


- يک پايانِ تلخ ، بهتر از يک تلخي ِ بي پايان است


از دست دادنش برايم تلخ بود


گويا به من هم از آن قهوه هاي تلخ ِ قجري خورانده باشند


نه اينکه تلخ بودن ِ قهوه مرا برنجاند


نه


من گويي مُرده بودم


مُرده اي که يک روز پاييزي براي دومين بار متولد شد .


آرزوها و تمام داشته هاي زندگي ش تولدي ديگر داشتند.


ديگر نه او همان آدم سابق بود نه روياهايش


و آن مُرده اي که دوباره در يک روز پاييزي نفس کشيد من بودم .


و آن روياهايي که در يک روز پاييزي دوباره زاده شدند ، فرزندان روياهاي بي پايانِ ذهن ِ من بودند


آرزوهاي پيشين من مرا رها کردند و من نيز همين کار را کردم


تفاوت ما در اين بود که آنان به آساني جاي مرا به کس ديگري دادند اما من مُردم و دوباره زنده شدم تا بتوانم نبودنشان را دوام بياورم .


من هرگز نمي توانم در يک کلمه پاسخ سوالت را بدهم


سوال ِ تو را جز با هجوم ِ کلمات نميتوان پاسخ گفت


آري


من به تمام ِ آرزوهاي تازه متولد شده خويش رسيده ام


پا به پاي پادشاه فصل ها ، پاييز


 


کوچولوي ِ خوش قلب ِ شکستني ِ من .


اجازه مي دهي که دستهاي کوچکت را در دستانم بگيرم و تو را با خود ببرم ؟!


 


و تو با آن چشمان ِ معصوم ِ سخاوتمند ِ خود بهم خيره شدي


بهت لبخند زدم و دستم را به سويت دراز کردم .


 


من را نمي شناسي ؟!


سالهاي سال به تو نه گفتن را آموخته اند ؟!


اما


اما من که غريبه نيستم


تو در چشمان ِمن خود را نمي يابي ؟!


 


و تو اينبار حتي به من خيره هم نشدي .


نگاهت را از نگاهم يدي و با آن پاهاي کوچکت دويدي


آنقدر تند که اگر با چند تا از دوستان ديگرت مسابقه مي گذاشتي بدون شک مثل هميشه اول مي شدي .


و من مي ايستادم يک گوشه و از شادي برايت دست مي زدم . ( بين خودمان بماند .حتي شايد سوت هم زدم )


 


من به دويدن هاي سريع ِ تو نمي رسم


هر چند که پاهايم از تو خيلي بلندتر است .


و خيلي هم از تو بزرگ ترم .


باشد


ندو .


يک لحظه بايست .


مي خواهم بگويم بزرگ بودن که ملاک نيست . من به پاي تو نمي رسم نه به پاي دويدن هايت نه به پاي قشنگي آرزوهايت .


 


و تو ايستادي . و من هم ايستادم اگرچه نفس هايم به شماره افتاده بود


 


چرا مرا دوست نداري ؟!


چون يک حقوقدان ِ بزرگ يا يک فيلسوف ِ متفکر نشدم ؟!


چرا از من رنجيده خاطر مي شوي ؟! و مرا در ليست آن آدمهاي غربيه اي مي گذاري که نبايد باهاشان حرف بزني ؟!


مگر يک مهندس ِ کامپيوتر بودن چه ايرادي دارد ؟!


همه چيز آن آرزوهاي قشنگي نمي شود که تو يک روز ميخواستي شان


وقتي که بزرگ شوي مي فهمي که خيلي آرزوهاي ديگر هم قشنگ اند


شايد آن ها اندازه ي تمام ِ جهان بزرگ اند و تو ناديده گرفته بودي شان .


شايد اندازه ي تمام خنده هاي کودکانه ات لذت بخش اند و و تو هنگام بازي کردن زير پاهايت له شان کردي .


حق داري عزيزم .


تو خيلي کوچکي و براي خودت آرزوهاي بزرگ داري .


حالا مي شود با من بيايي ؟!


دستان ِ کوچکت را در دستان ِ نزديک ترين دوستت بگذار


 


قاصدک زيبايي که دور ِ باغ ِ موهايت مي گشت را گرفتم و کف دستت گذاشتم


 


کوچولوي خوش قلب ِ شکستني ِ من .


آرزو کن .


آزروهايي به شيريني ادبيات ِ کلاس ِ سوم ِ دبستان


آرزوهايي به خوشمزگي قبول شدن در راهنمايي


آرزوهايي به سادگي عشقهاي دوران نوجواني ت


و به زيبايي دوستي هاي دبيرستاني بودنت


و به غرور دانشجو شدن . :)


فقط مواظب آرزوهايي که مي کني باش


وقتي که قرار است قاصدک آرزوهايت را به آسمانها بفرستي حواست باشد او پيغامبر ِ شادي ها و زيبايي هاست .


حالا دست مرا بگير و با من بيا .


 


 


 


من دختر ِ آرزوهاي توام .


اين روزهاي من ، آرزوهاي آن روزهاي تو بود


 


 


مدام توي گوشم اين نجوا تکرا مي شود که هيچ چيز را به اجبار از خدا نگيريد


اگر کسي را از خدا به اصرار طلب کردي ، بدان که همان آدم ، روزي قلب تو را آنقدر سخت خواهد شکست که حتي اگر پس از سالها برايش مرهمي بيابي ، باز زخمِ آن درد کهنه را فراموش نمي کني


زخم کهنه اي که هر بار پس از انديشيدن به آن دوباره سر باز مي کند و تمام ِ وجودت را سرشار از زهر ِ پشيماني و اندوه مي کند


اسم بعضي آدم ها را بايد روي يک کاغذ نوشت. يک کاغذ که ابعاد آن اندازه ي تمام فکر و خيالهاي واهي و بي ارزشي است که درباره ي آنها مي کنم. اندازه ارتفاع درياچه ي اشک هايي که برايشان ريخته ام وعمق نگاه هاي که با کمال صداقت بهشان کرده ام .


اسم بعضي آدم ها را بايد روي يک کاغذ نوشت. آن کاغذ را بايد طبق اصول روانشناسي که هميشه مورد مضحکه م بود است ، پاره کرد و دور انداخت بلکه خيال آنها نيز از وجودم کنده شود.


اسم بعضي آدم ها را بايد روي يک کاغذ نوشت. نه براي آنکه هميشه در يادم باقي بمانند بلکه سالها بعد که فراموش کردن ِ آنها مرحم درد ِ دوري و فراق شان شد ، يک نفس ِ صدادار ، از آنهايي که بند بند وجودم از بر آمدنِ آن احساس آرامش و خرسندي مي کند، بکشم و لبخند رضايتي روي لب هايم نقش ببندد و در ذهنم جاري شود : 


چقدر زيباست به موقع فهميدن اينکه بايد به هر انساني به قدر ِ خود بها داد. طبعِ لطيف و قلب شکننده ي خود را بيهوده با خنجر ِ افکار آنان، زخمي نکنيم. بگذاريم احساساتمان آنکه را که واقعا لايق پرستش است، بپرستد. آنچه روح آدمي را مجروح مي کند، انتخاب انسان هاي اشتباه براي هم قدم شدن با اوست. اگر روحت يک بار زخمي شد ، با هر بار انتخاب نابه جاي ديگر ، جاي زخم آن ، قلبت را به شدت مي فشارد. درد عميقي در سينه ات حس مي کني ، گويي که قلبِ خسته ات ديگر توان ِ اين زخم روي آن ديگري ها را ندارد.


 


 


معمولي بودن درست همان واژه ايست که درک معنا و تمام مفاهيمي که در آن نهفته است ، مرا به درد مي آورد


 


پنجره را باز مي کنم و هواي بهاري را با تک تک ِ ذره هاي وجودم تنفس مي کنم. هواي آغشته به عطر مليح گلهاي نوشکفته ي باغچه و من گويي در آن هوا مثل پرندگان ِ نغمه خوان در پروازم . 


و من فقط در اتاقم ننشسته ام .


سقف اتاق ِ من از آسمان ِ آبي بهار و زمينش زميني است که آنا در آن راه مي رود. 


و من به ناگاه صداي الکسي را مي شنوم و با حيرت برمي گردم و او را در کنار خود مي يابم.


و در غصه هايش شريکش مي شوم و برايش هماني مي شوم که هيچ گاه در زندگي اش نداشت و بعد ِ رفتن ِ همسرش آن را از خدا طلب مي کرد.


و با اينکه آنا را سرزنش مي کنم و عشقش به فرزندش را هيچ گاه باور نمي کنم ، گاهي در قصر بزرگي که در غياب الکسي در آن زندگي ميکند ، قصري که فقط يک قصر زيبا نيست بلکه ويرانه اي که در هيات يک قصر ظاهر شده است و آن ويرانه را خودِ آنا با کمکِ دستانِ فريبنده ي عشق ساخته است ، قدم ميزنم و به لذت هاي فوق العاده شيرين ، اما به همان شدت زودگذر ، تن مي دهم و بيش از هر چيز حس ورودش به خانه ي خود ،خانه اي که روزي در آن تمام ِ عشقش را نثار همسرش مي کرد اما حالا برايش خانه اي است که در آن غريبه مي نمايد، قلب مرا به تپش مي اندازد. 


اينکه محبوبان ِ زندگي اش حالا بازيگر نقش يک غريبه براي او هستند و خودش براي لحظه اي فراموش ميکند که آنها در زندگي ِ پيشينش عهده دار چه نقشي بوده اند ، نفسم را به شماره مي اندازد.


و صداي نفس هايم آن زمان که اين حس را قرنها ها بعد از او و فرسنگها دور تر از او تجربه کردم ، به وضوح مي شنوم . 


و اگر با دقت بيشتري به اطرافم بنگرم ، مي بينم که آنا و همسر و معشوقش همه خيالاتي موهوم بيش نيستند که مرا از زندگيِ بهاري ِ معمولي ام جدا کرده اند و فراموش کرده ام که من يک دانشجوي ساده ي بيست ساله ام.


 


و اندوه وجودم را فرا مي گيرد اگر به اين بينديشم که داستان ِ زيستنم ، آن داستان ِ زيبايي نباشد که هميشه مشتاق ِ خواندن ِ آن بوده ام. داستاني که خواندنِ آن مرا به وجد بياورد و از وابستگي به زمان و مکان برهاند و ثانيه ها و دقيقه ها ساعت ها برايم معنايشان را از دست دهند. 


مي ترسم که آن قدر دچار ِ معمولي بودن شوم که همان قدر بيصدا که به دنيا آمده ام ، رخت ِ زندگي را از تن در آورم.


و نامم بر کتابي نقش بندد که مثل ِ تمام ِ کتابهاي کتابخانه ي بزرگ ِ جهان، پس از چند سال فراموش مي شوند و حتي کسي نيست تا گردِ فراموشي را از آن بزدايد.


 


 


 


پ.ن:


چه کس مي داند ؟! شايد اين يک بيماري ِ با نام يا بي نام ِ هنوز کشف نشده اي باشد که من به آن مبتلا گشته ام و آن ، بيماري ِ تقلا براي رهايي از روزمرگي است . روزمرگي است که مرا آزار مي دهد و اجازه نمي دهد که قدم جاي پاي کساني بگذارم که پيش از من مي زيسته اند و آن ها هم با چشمان ِ بسته و ذهني که پس مدتي سرشار از روزمرگي شد و از هر قدم ِ متفاوتي مي هراسيد ، مسير زندگي شان را طي کرده اند.


دوست دارم از همين حالا که صفحه هاي آخر نوزده سالگي هايم هم دارد ورق مي خورد و قرار است نوشتن فصل جديدي از کتاب ِ  زندگي ام را آغاز کنم، بر صفحه هاي سفيدش رنگ ِ خامي بپاشم و آنقدر سالها آن را با رنگ هاي جورواجور و زيبا رنگ کنم که صفحه هاي آخرِ اين کتاب ، رنگش سرشار از پختگي و تجربه باشد. 


و زندگي براي همين است که خودت بروي و تجربه کني آن مسيري را که ديگران با چشمان ِ بسته آن را رفته اند. 


به آينه نگاه مي کنم اما آن نگاه پر از شور و اميد، ديگر مثل قبل به من لبخند نمي زند


بزرگ که مي شوي، ساکت و آرام با لبخندي سردتر از روزهاي زمستاني پيش رويت، به خودت لبخند مي زني .


کاش آن روزها که هنوز بيست سالم نشده بود و در دنياي لا زمان و لا مکان روياهاي خويش غرق بودم، يک بار هم که شده از شازده کوچولو مي پرسيدم : اين هم از ويژگي هاي آدم بزرگ هاست که ديگر خودشان را دوست نداشته باشند ؟ خودشان براي خودشان بشوند آن آدم غريبه اي که هر روز او را سر کوچه مي بينند و هر بار آن قدر بي تفاوت از کنارش عبور مي کنند که انگار بار اول است که نگاهشان بهم تلاقي مي کند ؟ 


کاش آن روزها مي توانستم معناي اين واژه ي عجيب و مبهم " از خودبيگانگي " را بفهمم تا بيشتر بتوانم اين روح غربيي که در جسم من جاي دارد را بشناسم


اين روحي که نمي دانم، شايد از ناکجا آباد پسا بيست سالگي به کالبد من هجوم آورده است و آنقدر برايم ناآشناست که حتي نمي دانم چطور بايد با او مواجه شوم تا دلچرکين نشود. نمي دانم بايد چطور با او مهربان باشم تا احساس ترحم نکند، تا خود را آنقدر بي فايده و بي وجود نبيند. 


مواجه شدن با اين بخش پنهان از درون آدمي به اندازه ي تربيت و شيوه ي درست برخورد با يک نوجوان در سن بحراني بلوغ، سخت است. 


سخت است، آنقدر سخت که بيش از هر زمان ديگري فرارسيدن شب تو را خوشحال مي کند چرا که در جمجمه ات چيزي جز چرخش آنهمه صداي تيز و گوش خراش کلنجار هايي که با او رفته اي، نيست.


شايد درک آن خيلي سخت باشد اما حتي از کلنجار رفتن با نوجوانان در سن بحراني بلوغ هم دل آزار تر است چرا که آن نوجوان شاداب هرچند بسيار غير قابل پيش بيني و غير قابل کنترل است اما براي خود آرزوهاي دور و دراز بي اندازه اي دارد که اگر چه تو را هيچ گاه در آن سوار نمي کند اما بسياري از مواقع پيش مي آيد که سوار بر قايق خيال بر درياي روياهاش شناور مي شود و آرام و بيصدا در دل براي خود آواز مي خواند تا در سکوت درياي پنهاور، بي ياور و همراه نباشد تو همراه او نيستي اما او براي خود همراهاني دارد شور، اميد، عشق به آينده همراهان هميشگي او هستند


اما با کسي که در سن بحراني پسا بيست سالگي نه آن همراهان را با خود دارد نه براي تو در قايق خود جايي مي بيند ، چه بايد کرد ؟ فقط و فقط قايقش آرام و تنها روي موج ها سوار است. نه خبري از آواز است و نه از مقصد و نه همراهي و نه حتي کسي مانند تو را در قايق خود جا مي دهد حتي فرصت حرف زدن نيز به تو نمي دهد چرا که پس از هر بار درد و دل کردن فقط و فقط بارش سنگين تر مي شود و سخت تر مي تواند به مقصد ندانسته خود برسد.


تنها، بي شور، بي اميد و عشق به آينده مي رود و تو نمي داني با آن غريبه اي که چند ماه است در جسم تو مسکن گزيده است چه کني


شايد بايد يک کار غيرممکن برايش انجام دهي تا خود را از او رها کني


شايد بايد او را به آرزوهاي بيست سالگي اش برساني :)


درست است که مي گويد هيچ گاه در زندگي اش به حتي يک ثانيه پس از بيست ساله شدنش فکر نکرده است . اما | او | را لا زمان در کنار خود حس مي کرد


 


 


پ.ن :


اين بحران نتايج عجيبي دارد از جمله اينکه آن روح ِ بي پرواي بي اميد، پس از چند ماه مي خواهد در شلوغ ترين و پرکارترين روزهاي بزرگسالي اش، بنويسد. در پاراگراف هاي ابتدايي که مي نوشتم، چقدر حس کردم که مثل هميشه از نويسنده هاي روسي زبان خوشم نمي آيد و در عين حال کلماتم چقدر حس نوشته هاي آنها را به من القا مي کند


شايد از نتايج عجيب بحران بتوان به اين مورد اشاره کرد که آن روح ِ سرکش هر کار که بخواهد انجام مي دهد بي آنکه از تو نظري بخواهد .


يک روز يک نفر بود که براي من خيلي شبيه به تو بود و رفت


در آخرين نوشته ام، برايش نوشتم :


" يادم آمد به تو به من گفتي از اين عشق حذر کن


لحظه اي چند بر اين آب نظر کن


آب، آينه ي عشق گذران است


تو که امروز نگاهت به نگاهي نگران است


باش فردا که دلت با دگران است


تا فراموش کني چندي ازين شهر سفر کن "


برايش نوشتم و ساعت ها گريستم به ياد تمام آنچه که ميان ما بود، بياد تمام آن زيباترين لحظه هايي که در کنارش آرام گرفتم و به ياد تمام دل چرکين شدنهايي که ارزششان خيلي کمتر از پيوند ميان ما بود


و پس از رفتنش اين من بودم که رها شده در مرداب تنهايي، آنقدر دست و پا زده بودم که ديگر رمقي در دستانم نمانده بود


تا که تو آمدي و برايم ناجي شدي دستان خسته ام را نيروي دوباره بخشيدي در سخت ترين لحظه ها، سنگ صبور بودنت جان بي رمق مرا، نيرويي دوباره مي بخشيد و تسکين دل رنجور من بود


هم مسير من


دست مرا رها نکن در اين جاده سخت و ناهموار بدون تو حتي مي ترسم تا يک قدم بردارم


خودخواهي است اگر حالا که داري مسيرت را به سوي جاده ي خوشبختي تغيير مي دهي هر چيزي بر زبان آورم تا مانعت شوم اما مي گويم : راهمان را جدا نکن


بدان که نمي توانم يک بار يکديگر بار تنهايي را بر شانه هايم حمل کن بدان که بدون تو، اين بار در اقيانوس تنهايي رها مي شوم و در هيچ کس ديگر توان نجات من نيست


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خرید اینترنتی فرش ماشینی کاشان تنور شیرینی پزی فارس - نمایندگی تنور گازی استان فارس Katy Matt موسسه پژوهشی ماد دانش پژوهان اشپزی دانلود گلچین جدیدتربن ها و بهترین ها ستاره باران SEE YOU تندیس طبیعت